زندگی این آبنبات بی مغز
بچه که بودم عاشق آبنبات چوبی بودم . غروب که میشد آقا رحمان مغازه اش را باز میکرد و من از روی طاقچه یا داخل کیف مامان و یا داشبورد ماشین بابا چند عدد سکه پیدا میکردم و تا مغازه ی آقا رحمان میدویدم و هرتعداد که پولش را داشتم آبنبات میخریدم . در دهانم که میگذاشتم مزه شان دیوانه ام میکرد . تمام دهانم از بزاق پر میشد . همیشه آبنبات هایم را حدود یک ساعت توی دهانم نگاه میداشتم و تا میشد آرام میمکیدمشان تا دیر تر تمام شود . از لحظه به لحظه اش لذت میبردم و هر چقدر آبنباتم کوچک تر میشد غمهای بچگانه ام بزرگتر میشد . یکی دو سال از آبنبات هایم لذت تمام میبردم که یک روز آقا رحمان گفت : این شکلات مغز دار ها تازه واسم اومده ؟ تا حالا خوردیش ؟ با این که هیچ مزه ای برایم بالاتر از آبنبات معمولی های خودم نبود یکی از آن مغز دار ها را خریدم . گذاشتم توی دهانم و شروع کردم به مکیدنش . مزه اش خوب بود اما نه به خوبی آبنبات های معمولی خودم . مزه اش داشت حوصله ام را سر میبرد . دلم میخواست تمام شود تا آبنبات های خودم را بخورم که با کوچکتر شدنش عسل های درونش به دهانم تراوش کرد . داشتم از مزه اش ذوق مرگ میشدم . تازه فهمیده بودم آبنبات مغز دار چیست . از آن روز تمام پولم را آبنبات مغز دار میخریدم . تند تند میمکیدمش تا به مغزش برسم بدون آن که از خود آبنبات لذت ببرم . عادت بدی بود . همان روز ها در یک جشن روی سر عروس و داماد آبنبات ریختند . یکی از آبنبات ها را برداشتم . گذاشتم توی دهانم و تند تند مکیدم . بدون این که متوجه مزه اش باشم منتظر مغز درونش بودم که دیدم آبنباتم تمام شد . یک آبنبات معمولی بود . از همان ها که آقا رحمان میفروخت . صدای به به بچه های دیگر که توی گوشم پیچید تازه فهمیدم خیلی وقت است مزه ی آبنبات ها را نمیفهمم . این داستان را وقتی یادم آمد که روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و آبنبات مغز دارم را میمیکدیم و سن فارغ التحصیلی ام را حساب میکردم و به لذت آن دوران فکر میکردم . به تمام شدن این درس های لعنتی و شرایط سخت خوابگاه و دوری از خانواده و هزار ماجرای بی مزه ی دیگر و رسیدن به لذت های آینده . یک دفعه خنده ام گرفت . بلند شدم و آبنبات مغز دارم را داخل سطل زباله انداختم و جزوه ی درس آن روز و سه رنگ ماژیک فسفری مورد علاقه ام را خریدم و داخل محوطه ی دانشگاه نشستم و از درختانی که ندیده بودم و از دوستانی که نمیشناختم لذت بردم و به خودم یاد آوری کردم که زندگی بی مغز ترین آبنبات دنیاست . اتفاقا همان روز فهمیدم اسم مغازه دار دانشگاهمان هم رحمان است . مکالمه ی هرروزمان این شده است که من یک چای بخواهم و او بگوید با قند یا نبات ؟ من هم بگویم هیج کدام . یک آبنبات معمولی لطفا .
- ۹۴/۰۲/۱۳
عمو عزت خوش اخلاقی که یه بار انگشتم رو بریده بودم و برام چسب زخم زد.