تربیت بیا و بگیر
از آن دست پدرهایی بود که سر شب عینک ته استکانیشان را میگذارند روی چشمشان و به پشتی لم میدهند و کتاب وارفته ی هرشبی را به صورت اریب بالا میگیرند و فقط هرچند دقیقه چشمانشان از کتاب بالا می آید که ببیند خانواده در جه حالی است . وقتی به او گفتم بابا آن موبایل را میخواهم سعدی را بست و لبخند شیرینی زد و گفت تو به این چیزها نیازی نداری . اگر نیاز داشتی خودم برایت خریده بودم . سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم و قهر کردم و در اتاق را بستم و چقدر زیر پتو اشکم آمد . فردایش برایم کتاب کویر شریعتی را خریده بود که این حالت را خوب میکند و من از ان کتاب خوشم آمد اما از پدرم نه ...
از آن دست پدرهایی بودم که سر شب کتش را به جای آویز پشت صندلی میاندازد و چراغ مطالعه ی سبز رنگ و رو رفته ی روی میز را روشن میکند و خودش را کش میدهد و کتابش را از قفسه ی چوبی کنارش برمیدارد و مینشیند و چند وجب کتاب میخواند و چند وجب در فکر فرو میرود . با تنفری که از پدرم داشتم میدانستم که خوب تربیت شده ام . شاید فقط عقده هایی که باعث و بانیشان پدرم بود تنم را زخمی کرده بود . اما من شبیه او نبودم . ده ساله ام وقتی به من گفت این موبایل را که دوستم دارد میخواهم همان شب دستش را گرفتم و بهترش را برایش خریدم . یک سال بعد وقتی به من گفت این تبلت را میخواهم به یک ساعت نکشیده بهترش را برایش سفارش دادم . به دو سال نکشید که از داخل همان ها عکسی را آورد و گفت این دختر را میخواهم . نه چند سال بعد و نه بهترش را میخواست . به اتاق خودم خزیدم و سعدی پدرم که یادگارش بود را باز کردم و اتفاقی ابیاتی که پدرم زیرشان خط کشیده بود را خواندم و اشکم آمد :
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری به نازش مدار
به خردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن
بیاموز پرورده را دسترنج
وگر دست داری چو قارون به گنج
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند ، جفا بیند از روزگار
- ۹۳/۰۷/۱۲