داستان تیوری عشق
خیلی به خودش نمیرسید . یک جور بی تفاوتی خاص به قیافه ی اطرافیانش داشت . چهره اش دوست داشتنی بود اما ظاهرش همیشه کمی لنگ میزد . موهایش گاهی شلخته بود . یک وقت هایی ابروهایش کج و کوله ارایش شده بود . گاهی رژ لبش به دندان هایش میرسید . معلوم بود خیلی جلوی اینه خودش را ورانداز نمیکند . عاشق کتاب بود . کوله اش همیشه پر از قلم و کاغذ بود . با تفکرات خاص پدرش بزرگ شده بود . میگفت من قول داده ام همان قدر برای آرایشم زمان بگذارم که پنج برابرش را برای کتاب هایم وقت گذاشته ام. قوانینش یک جور به علاقه مان دهن کجی میکرد . احساس میکردم تیوری هایش را بیشتر از من دوست دارد . یک روز سرانجام بدون آن که بدانم چرا از همه چیز گلایه کردم . چهره اش را به سخره گرفتم . ابروهایش را ، بستن شالش را ، نا مرتب بودن موهایش را ، چروک لباسش را . به تمام شیرینی های رفتار و قیافه اش نالیدم . فردایش بود . پشیمان شده بودم . خودم را برای معذرت خواهی مفصلی آماده کرده بودم . من او را با تمام تئوری هایش دوست داشتم . آمد . خیلی فرق کرده بود . چشم و ابرو و چهره اش گل انداخته بود اما خستگی از تنش میبارید . دلیل هر دو را پرسیدم . دیروز را به من حق داده بود . دوست داشت جبران کرده باشد . طفل معصوم تمام دیشب را به خاطر من کتاب خوانده بود !
بهانه ( نه پیام ! ) : تیوری های زندگیتان را به خاطر دیگران عوض نکنید .. لطفا :)
- ۹۳/۱۰/۱۰