یک شب خانوادگی
بابا عاشق حرف زدن با ماست . وقتی میگوید چه خبر بابا یعنی این که بنشین و صبح تا شب و تهران و یزدت را برایم تعریف کن . دیشب که آمد خانه من مثل ده ساعت قبلش پشت میز نشسته بودم و برای امتحانات مطالعه میکردم . پرسید چه خبر بابا و خودش گفت آفرین درست را بخوان . بعد یک خورده که اینور آنور قدم زد و در یخچال را باز و بسته کرد و تلوزیون را روشن و خاموش کرد رفت گوشه ی حیاط روی فرش نشست تا استراحت کند . میز مطالعه ی نقلی ام را برداشتم و بردم تا کنارش بنشینم و چهار تا جمله درس بخوانم و چهار تا کلمه هم با بابا حرف بزنم که احساس تنهایی نکند . روشنایی کم حیاط و لامپ های سوخته اش مجبورم کرد برگردم درون هال . بعد از چند دقیقه ذهنم از خستگی شروع به اژیر کشیدن کرد و برای همین کیف و میز و کتابم را برداشتم تا بروم خانه ی مامان بزرگه و چند ساعتی انجا درس بخوانم . پدرم اخلاقش شبیه من است و راحت از نگاهش فهمیدم دارد ته دلش میگوید چقدر پسرم بی معرفت است که تا من آمدم دارد میرود . قبل رفتن مادرم گفت اگر میتوانی اول سبزی خورشتی برای من بگیر و بعد برو خانه شان که من چون وقت نداشتم خواهش کردم یکی دیگر زحمتش را بکشد و راه افتادم . ماشین را که روشن کردم آهنگ از همان جا که برادرم احتمالا چند ساعت پیش داشت گوش میداد شروع کرد به خواندن . یک بار دو بار سه بار و نمیدانم چند بار دیگر خیابان ها را چرخیدم تا این اهنگ را گوش کنم . پنجره ی ماشین پایین بود و بعد از این که سرم خوب باد خورد و با گوش دادن و فریاد زدن ! موزیک حالم سر جایش آمد برگشتم و سبزی خورشتی مادرم را گرفتم و برگشتم خانه . مامان که گفت چرا برگشتی گفتم : ترجیح دادم آهنگ برادرم را گوش کنم و سبزی مادرم را بگیرم و کنار پدرم باشم .. !
- ۹۳/۰۳/۱۴