ایده ی لعنتی
بعد از چند اشتباه اس ام اسی آن قدر مشتاق دیدار هم بودیم که سینه مان جر خورد تا آخر بتوانیم بگوییم بیا همدیگر را ببینیم . از طرفی هیچ کداممان دوست نداشتیم آن چهره ی زیبایی که از هم ساخته ایم را یک دفعه با قیافه ی شاید نچسب واقعیمان خط بزنیم . با ایده ی من قرار شد در کافه ی سناتار که معمولا هم در آن ساعات شب شلوغ بود یک ساعت بنشینیم و آدم های دور و برمان را زیر چشمی بپاییم و همدیگر را بین آدم های دیگر تشخیص بدهیم . آن موقع فقط در صورتی میتوانستیم همدیگر را شناسایی کنیم که چهره ی واقعی طرفمان با تصوراتی که از تیپ و قیافه ی او داریم یکی باشد . سر ساعت هر دو جایی از آن کافه نشسته بودیم . انتهای کافه دختری با شال قرمز و چهره ی نمکین که موهای خرمایی اش روی صورتش ریخته بود نگاهش را از من دزدید . درست شبیه تصویری که از او در ذهن داشتم مینمود . مطمین بودم خود اوست . به سمت او چند قدم که برداشتم از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت پسری که در سمت چپش پشت دومین میز نشسته بود . صدایش را شنیدم که با خوشحالی پرسید : محمد . درسته ؟؟
- ۹۳/۰۳/۰۹
سلام خوبین؟؟نمیدونمچطوربگم؟
اما.میشه بم بگین برنامه درسیتون چطوربودکه پزشکی قبول شدین؟اخه من عاشق پزشکیم وتلاشمودارم میکنم اماواقعانمیتونم یه برنامه خوب بریزم ممنون میشم اگه برنامتوبهم بگی درضمن من سوممواگه میشه درمورده پزشکی .سختیاش یاهرچیزدیگه یه خلاصه برام بنویس ..
یابهم ایمیل کن یاتووبم بذاراخه تابعدامتحانام نمیتونم به وبت سربزنم اماتوایمیلم یاوبم بعدامیتونم بخونم
مزسیییییییییییی