پوست شب سوراخ است
روز که میشود بانوی زیبای سال اروپا را هی میکشند ، هی میکشند تا پوست سفید و روشنش تمام آسمان را فرا بگیرد . زیر تن لختش لحاف های سفید و قلمبه قلمبه می اندازند و همین ابرها بدنش را نرم در آغوش میگرند تا خوب استراحت کند . کوه ها را میچینند تا با قله ی نوک تیزشان هرچند ساعت کمرش را بالا و پایین کنند و کمی قلقلکش بدهند و ذوق مرگش کنند . همه ی موجودات به بالای سرشان نگاه میکنند و منتظر میمانند مرد مهربان آفریقایی سر و کله اش پیدا شود و عشق بازی این دو را به نظاره بنشینند . فقط چند ثانیه به رسیدن مرد مهربان آفریقا مانده است که بانوی زیبای اروپا بار و بندیلش را برمیدارد و دامن بلند سرخ و سفیدش را روی کوه ها میکشد و پنهان میشود . مرد مهربان آفریقا که به آسمان قدم میگذارد و میبیند خبری از بانو نیست قلبش ورم میکند . درد میگیرد . آن قدر فشار می آورد که بدنش میپُکد . از لای بدنش نور بیرون میزند . نوری گرد شبیه ماه خودمان . آن دور و ور هایش هم قطره های اشکش روی آسمان ریخته اند . آه بیچاره مرد مهربان آفریقا . تا بانوی زیبای سال اروپا دلتنگ و یا پشیمان شود و برگردد مرد آفریقا نا امید رفته است . من هر روز دعا میکنم یک بار عشق بازی این دو را ببینم .
- ۹۳/۰۲/۳۰