زندگی پزشکی

Medical Life

زندگی پزشکی

Medical Life

یک عدد دانشجوی پزشکی هستم که نوشتن این ها عادت دوران و تلاش و لطف حداقلی منست و نهایت محبت شما در درک آن ها و در ارسال و اشتراک مطالب مفیدتان ( شبیه پیوند ها ) خواهد بود .
سوالاتتان را بی زحمت ایمیل کنید :)
Mohammadghafouri72@yahoo.com
( برای جواب به ایمیلتان تا یک هفته مهلت بدهید )

زیادی کرده است خب !

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ

شک دارم . به افسردگیم مشکوک میشوم . مثل پیر زن ، پیر مرد های وسواسی شده ام که مدام ترس از دست رفتن جانشان را دارند . البته من از از دست دادن جان هیچ ترسی ندارم  . من از از دست رفتن جوانی و شادابی سن و سالم نگرانم .  سه روز است یک مصراع توی ذهنم میچرخد . قصد رفتن ندارد . کلافه ام کرده است . به خودم قول داده ام شعر و متن غمگین ننویسم . برای همین نمیدانم چگونه راهی اش کنم . چه بود ؟ در واقع چه هست ! که  یک ثانیه هم از ذهنم دور نمیشود که هستش بود شود . آهان . این است : روی دوشم غصه ی دنیا زیادی کرده است .... اما دقیقا این نیست . دقیقا این میشود : روی دوشم غصه ی دنیا زیادی کرده است .. روی دوشم غصه ی دنیا زیادی کرده است ... روی دوشم غصه ی دنیا زیادی کرده است ... و هزار بار دیگر تکرار این !  میگفتم که به افسردگی وسواس پیدا کرده ام . هر چند وقت یکبار میروم و تست افسردگی میدهم و میبینم هیچ ذهنی شادتر از من نیست . یعنی ماگزیمم نمره ی شادی را دارم  . بیشتر نگران میشوم . دارم مطمین میشوم نه تنها رفتار من با افکار من که احساس من هم با افکار من متفاوت است . چگونه یک ذهن شاد احساس غمگینی میکند ؟ نمیدانم . ذهنم دارد آزارم میدهد . بچه که بودم با خودم میگفتم یک روز فرضیه ای به نام هویج را پیاده می کنم . البته آن روزها اسمش را گذاشته بودم هویج وگرنه با علم و ادبیاتی که الان کسب کرده ام و مهارتی که در اسم گذاری پیدا کرده ام واژه ی سیب زمینی را برای فرضیه مناسب تر میبینم . حالا چه بود ؟ با خودم عهد بسته بودم که از یک روز به بعد تمام آدم ها را به شکل هویج ببینم . هویج های متحرک و چاق و لاغر و همین . هویج خوشگل و زشت  و با فرهنگ و بی فرهنگ و متشخص و لاشی که دیگر معنی ندارد . هویج است دیگر . شاید بگویید چه فرضیه ساده ای ؟ ولی واقعا ساده نیست . دل و جرات و شهامتی را میخواهد که در من 13 ساله سراغ داشتم و اکنون در من بیست و چند ساله دارد دوباره جوانه میزند . چه میگفتم ؟ سرم درد میکند . اگر همین الان یک دلتنگ سنج به تنم وصل کنند بیشک عقربه اش اشک میریزد . شب ها تپش قلب میگیرم . گریه ام می گیرد . نمیدانم چرا . نفس تنگی و تپش قلبم را دوست ندارم اما حساس شدنم را خوش دارم . تنهایی انسان ها را افسرده و معتاد ( به هرچیزی ) نکند مهربان میکند . دوست میکند . آغوششان را باز میکند . چشمانشان را گیرا میکند . تحمل کردن شب ها سخت شده است . وای اگر شریعتی نبود . وای اگر شریعتی کتاب کویرش را نمینوشت . آن وقت بود که من هر شب به جای ان که روی کتاب و شعورش بیهوش شوم از تپش قلب و اضطراب دق میکردم . نیامدم که از تنهایی بنالم . امروز همه تنهایند . اضلا همیشه همه تنها بوده اند . انسان ذاتا موجودی تنهاست . اما انتخاب نوع تنهایی انسان ها را از هم جدا میکند . توضیحش نمیدهم . مثال میزنم . رفته بودم با خدا که نه ؛ رفته بودم با آسمان خلوت کنم . دستانم را به آسمان بلند کرده بودم . خواستم دعا کنم . یادم آمد قرار نبود از کسی انتظاری داشته باشم . موضوع را عوض کردم ! با انگشت ستاره ها را به خدا نشان میدادم  و از چاق و چلگی و کم و پر سو و ریخت و بی ریختشان سوال میکردم ! آه ! بر شیطان لعنت ! اتفاقی در ذهنم افتاده است که فعلا بخ خدا هم اجازه ی رفع حصر تنهایی ام را نمیدهم . یک جا از افکارم درست تر مینوسم . فعلا آشفته ام . فکر کنم که روی دوشم غصه ی دنیا زیادی کرده است .

  • ۹۴/۰۷/۱۶
  • => محمد غفوری