زندگی پزشکی

Medical Life

زندگی پزشکی

Medical Life

یک عدد دانشجوی پزشکی هستم که نوشتن این ها عادت دوران و تلاش و لطف حداقلی منست و نهایت محبت شما در درک آن ها و در ارسال و اشتراک مطالب مفیدتان ( شبیه پیوند ها ) خواهد بود .
سوالاتتان را بی زحمت ایمیل کنید :)
Mohammadghafouri72@yahoo.com
( برای جواب به ایمیلتان تا یک هفته مهلت بدهید )

من هم مثل خودت سومی بوده ام !

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

بزرگتری باید پسر باشد . آخر تا جایی که در قوم و خویش و در و همسایه  دیده ام و شنیده ام و سراغ دارم همیشه بچه های اول خانواده استاندارد تر و عاقل تر بوده اند . لابد میپرسید حالا چرا اولی پسر باشد ؟ خب چون دومی دختر است ! وقتی من نمیتوانم حرف های تازه و به روز و دوخت و دوز شده ام را به خودم ( که تازه بسیار مورد تایید خودم هستم ! )  بقبولانم و درست و غلط را به روح نو پا و بی قید و بند خویش حالی کنم و نفس لا ابالی خودی را سر جا بنشانم چگونه در میانسالی و میان سال هایی که بوی تازگی انسان های جدید به واضحی انسان های قدیم نیست به دختری که اعتقادش را در خویش ، اعتمادش را در خیابان ، افتخارش را در نوع لباس  و اشکالش را در نوک دماغش پیدا میکند خوب و بد را بیاموزم . باید برادر بزرگتری باشد که مرا زیسته باشد و حرفهایم را فهمیده باشد و بتواند افکار نشخوار شده ی مرا درون ذهن دخترکم بریزد . اولی که پسر باشد هم خودش عاقل تر است ( که رام کردن پسر کم عقل و نااهل از اهلی کردن هر حیوان زبان نفهمی سخت تر است! ) و هم امر و نهی ها و غیرت برادرانه اش همراه با حس دلسوزی و رفاقت ، بوی بزرگی و بزرگتری هم میدهد . اولی که پسر باشد دلم از دومی قرص میشود و دومی که دلم را قرص کرد خوشبختی ام را به آغوش کشیده ام . همین که بدانم اعتقاداتشان از احتمالاتشان نمی آید و اعتمادشان به ابتذالشان نمی انجامد برایم کافی است . و اما سومی . دختر و پسر بودنش را نمیدانم . خوب و بد بودنش را هم . مذهب و لامذهبش را هم نمیتوان فهمید . جنس نگاه و عمق افکار و نوع سلایقش هم شبیه هیچ کدام دیگرمان نیست . مزه ی دهانش را نمیتوان فهمید و تعصباتش را نمیتوان بیرون کشید و برچسبی را نمیتوان به او چسباند .  انگار که اشتباهیست . شبیه کودکی سر راهی . مثل طفلی حرامی . انگار متولد میشود تا معادلات ذهنی ام را به هم بریزد . مقصد قدم ها و رصد غم هایش به هیچ جا نمیرسد . مخالفت هایش رفته به رفته و فاصله اش هفته به هفته بیشتر میشود . ناگزیر از غریبه های خونی اش به تنهایی میگریزد و به کنجی میخزد . وقتی از دست آرزوهای بافته ام کلافه میشوم سکّان کشتی اش را به دست خودش میدهم تا لنگرش را در هر جا که میخواهد بیندازد و من در عوض تنها * بودنش * را به نظاره مینشینم و * شدنش * را انتظار میکشم . آن وقت یک روز که نقش موهوم و نا مفهمومش را بازی کرده است و ذهن کنجکاو آرزومندم را به بازی گرفته است برایش تمام این متن و آرزو را تعریف میکنم . آری !  برایت تعریف میکنم که اولی و دومی را درست با همین سبک و سیاق خواسته ام که  تو را با همین مشخصات ارزو کرده ام  . برایت تعریف میکنم که تضاد و عجایبت را چقدر دوست داشته ام و * تو  *  ؛ این ورژن آزاد و پرگشوده ی خویش را کیف کرده ام .  آن روز میفهمی که نفهمیدنت را فهمیده ام  . وقتی بگویمت که من هم مثل خودت سومی بوده ام !

  • ۹۴/۰۶/۱۸
  • => محمد غفوری