هزار و یکمین شب..( نویسنده مهمان: zahra rezayi)
هزار و یکمین شبی ست که مثنوی بلندِ یادت به پرو پای دلم می پیچد و جوانه هایش را به رخِ یکّه بودنم میکشد!
هزار و یکمین شبی ست که توابع زندگیم را یکی یکی رسم میکنم و فقط «تو» یک نقطه ی تعریف نشده میشوی..
یک دایره ی تو خالیِ گنگ..
هزار و یکمین شبی ست که موازنه نمیشوند واکنشهای دلم..تو روی تپش هایش سنگینی میکنی!!
این هزار و یکمین شبی ست که از بیش فعال شدنِ ِ صبرم میگذرد..
هزار و یکمین شبی ست که همین صبر بیش فعال ، عطر موهوم و غریب ِ تو را
روی پیاده روی های خسته و پر ولوله ی شهر دنبال میکند و نفس میکشد..
هزار و یکمین شبی که حرفهایم بوی یک داغ گرفته اند..
هزار و یکمین شبی که کذب های محض و حقیقتهایم با هم مراعات گرفتند..
هزار و یکمین شبی که طراوتِ پیرِ بی اندازه خوب بودنت، من ِ واقعی ام را به حصر کشید!
راستی که چقدر بی اندازه خوب بودنت ، بزرگ بود..کهولت زده بود..دوست داشتنی بود..مثل گیراییِ شراب کهنه..
تو یک عطر گرم ماورایی بودی روی برودتِ بی رایحه ی دنیای زمینی ام..
عزیز..پس این هزار و یکمین دقیقه شکایت را بر من ببخش..
ماورایی ترین ِ دقایق من..
کجای این سیّاره ی رنج ؛
قدمهایم به هم پاییِ قدمهای ماورایی ات قهر کرد..؟
کجا..؟
- ۹۳/۱۰/۲۷