زندگی پزشکی

Medical Life

زندگی پزشکی

Medical Life

یک عدد دانشجوی پزشکی هستم که نوشتن این ها عادت دوران و تلاش و لطف حداقلی منست و نهایت محبت شما در درک آن ها و در ارسال و اشتراک مطالب مفیدتان ( شبیه پیوند ها ) خواهد بود .
سوالاتتان را بی زحمت ایمیل کنید :)
Mohammadghafouri72@yahoo.com
( برای جواب به ایمیلتان تا یک هفته مهلت بدهید )

لالایی(نویسنده مهمان)

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۳ ب.ظ

25 بهمن؛زمستانی سرد همراه با برف... در باز شد،چشمانش دنبال دخترش می گشت؛پرستار را به همراه یک نوزاد دید...

بی اختیار اشک روی گونه هایش جاری گشت باور نمی کرد بالاخره مادر شده بود!دخترش را در آغوش گرفت چشمانش را بست لحظه ای به گذشته رفت وقتی 9 سال بیشتر نداشت پدرش در اهواز شهید شد او دختر یک ارتشی بود که زمان جنگ با 4 خواهر،برادر و مادرش بی پناه؛زیر خمپاره و گلوله های عراقی ها آواره شده دنبال راهی برای فرار از این وضعیت اسفناک می گشت نمی دانست غم از دست دادن پدر آزارش می دهد یا اندیشه ی اینکه هر لحظه ممکن است جان باختن یکی از عزیزانش را ببیند.مادرش تمام تلاش خود را کرد و آن ها را به تبریز آورد تا حداقل احساس امنیت کنند فکر می کردند دیگر تمام شده اما این تازه اول ماجرا بود. چه روزها که ندید چه زجرها که نکشید...

یاد حماقتش افتاد...

 او که با مدرک لیسانس پرستاری خواستگار پزشکش را رد کرده بود حال گرفتار عشقی شده که جز دلش هیچ چیز ندارد اما همان دل برایش کافی و حتی زیادی بود با تمام مخالفت های مادرش با او ازدواج کرد... اوایل چقدر خوب بود چقدر عاشق هم بودند اما همین که یکسال گذشت و حامله شد عشقش شروع کرد به مشروب خواری و دست بلند کردن بر روی کسی که روزی بخاطر رسیدن به او رگش را بریده بود...

با اینهمه تحمل می کرد همیشه به آینده ای روشن که همراه فرزندش در انتظار آن هاست می اندیشید... چشمانش را باز کرد به دخترش نگاهی انداخت و با خود گفت خدایا شکرت... سپس شروع کرد لالایی خواندن:(لالا؛لالا؛لالایی و...)

بعد از 16سال گرفتار سرطان خون شد و با وجود 5 سال شیمی درمانی دیگر جان نحیفش طاقت نیاورد او پوست و استخوان شده بود...

یک هفته قبل از فوتش به دخترش گفت: دخترم من هنوز هم زیبا به نظر می رسم؟ دختر:بله مامان شما مثل همان روزهایی که برایم لالایی می خواندی زیبایی.

و اما امروز همان لالایی را دخترش می خواند برای مادری که تمام عمرش را وقف فرزندانش کرد. به راستی چه کسی به اندازه مادر دلسوز می شود؟ در مقابل آن همه زحمتش فقط یک چیز از دخترش خواست! برایش آیه الکرسی بخواند...

آرام بخوابی... لالا...لالا...لالایی...

بی ربط: این اولین پست من بود منتظر انتقاداتون هستم:)

  • ۹۳/۰۷/۲۶
  • dr bimar

نظرات  (۷)

Afarin.xeyli xub bud.
پاسخ:
mamnoon aghaye dr:)
غم انگیز :((
واقعی بود?
پاسخ:
bale albatte baraye khodam na bara yeki az nazdikanam:)
سلام . خیلی عالی بود . من پدرم جانبازه . عاشقانه دوسش دارم و ما تو تهران یهنی شمیرانات زندگی میکردیم . چون بابایی بودم به من نمیگفتن که بابام شیمیاییه و تو بیمارستان چندروزی بستری شده بود و میگفتن کمی قلبش گرفته و وقتی که مرخص شد و اومد خونه بدو بدو جلوی در رفتم وو موضوع رو گفتن و بغضم ترکید اون لحظه بود که هم زمان باهم پدر و دختر بغضمون ترکیدو اشک ریختیم . مجبور شدیم بخاطر الودگی هوا بریم یه شهر دیگه و الان چهار سال ازاون زمان میگذره و به شهری اومدیم که جز بدشانسی چیز دیگه ای بام نداره ولی با این وجود شاکرم که حال پدرم بهتره . التماس دعا .
پاسخ:
mohtaje doa...
shahre jadid tabiatan moshkelatesh ziyad mishe ta adam bekhad besh adat kone bayad kheily zaman begzare faghat sakht nagirid dorost mishe.
khoda pedare bozorgvaretuno hefz kone.
rasti salam+merc:))
  • Mohammad ghafouri
  • سلام
    شروعتون خوب بود و همین باعث میشه خواننده مطلب رو دنبال کنه
    روی جمله بندی ها و استفاده ی واژگان میشد بیشتر دقت کرد 
    بی اختیار اشک روی گونه هایش جاری گشت باور نمی کرد بالاخره مادر شده بود!دخترش را در آغوش گرفت چشمانش را بست لحظه ای به گذشته رفت وقتی 9 سال بیشتر نداشت پدرش در اهواز شهید شد او دختر یک ارتشی بود
    برای مثال در اینجا تعداد زیاد جملات کوتاه نوشته را قابل فهم اما غیر جذاب میکند
    موضوع جالب و قابل تامل
    ممنون از شما
    پاسخ:
    salam
    mamnoon
    ham aghidam batun mitunest behtar az in bashe tu postaye baad omidvaram betunam jobran konam.
    mochakeram:)
    قشنگتر از این میتونستید مطلب را به نگارش در بیاورید... به دل نمی نشیند دوست عزیز
    پاسخ:
    enshallah k khodetun be jame nevisandeha miyayd o man azatun yad migiram
    mamnoonam:)
    سلام خواهش میکنم .از لطفتون بسیار بسیار  سپاس گذارم :))
    پاسخ:
    salam.
    khahesh mikonam.
    اینکه داستانو از حال یه هویی میبرین به گذشته و بعد یه هویی می برین به آینده تو باورسازی اش مشکل درس می کنین. تصویرسازیتون کم بود حس و حال یک زن رنج دیده رو میشه بهتر از این توصیف کرد. ولی برای شروع فوق العاده بود. ادامه بدین.
    پاسخ:
    mamnoon:)
    be tazakkorat hatman deggat mikonam