لالایی(نویسنده مهمان)
25 بهمن؛زمستانی سرد همراه با برف... در باز شد،چشمانش دنبال دخترش می گشت؛پرستار را به همراه یک نوزاد دید...
بی اختیار اشک روی گونه هایش جاری گشت باور نمی کرد بالاخره مادر شده بود!دخترش را در آغوش گرفت چشمانش را بست لحظه ای به گذشته رفت وقتی 9 سال بیشتر نداشت پدرش در اهواز شهید شد او دختر یک ارتشی بود که زمان جنگ با 4 خواهر،برادر و مادرش بی پناه؛زیر خمپاره و گلوله های عراقی ها آواره شده دنبال راهی برای فرار از این وضعیت اسفناک می گشت نمی دانست غم از دست دادن پدر آزارش می دهد یا اندیشه ی اینکه هر لحظه ممکن است جان باختن یکی از عزیزانش را ببیند.مادرش تمام تلاش خود را کرد و آن ها را به تبریز آورد تا حداقل احساس امنیت کنند فکر می کردند دیگر تمام شده اما این تازه اول ماجرا بود. چه روزها که ندید چه زجرها که نکشید...
یاد حماقتش افتاد...
او که با مدرک لیسانس پرستاری خواستگار پزشکش را رد کرده بود حال گرفتار عشقی شده که جز دلش هیچ چیز ندارد اما همان دل برایش کافی و حتی زیادی بود با تمام مخالفت های مادرش با او ازدواج کرد... اوایل چقدر خوب بود چقدر عاشق هم بودند اما همین که یکسال گذشت و حامله شد عشقش شروع کرد به مشروب خواری و دست بلند کردن بر روی کسی که روزی بخاطر رسیدن به او رگش را بریده بود...
با اینهمه تحمل می کرد همیشه به آینده ای روشن که همراه فرزندش در انتظار آن هاست می اندیشید... چشمانش را باز کرد به دخترش نگاهی انداخت و با خود گفت خدایا شکرت... سپس شروع کرد لالایی خواندن:(لالا؛لالا؛لالایی و...)
بعد از 16سال گرفتار سرطان خون شد و با وجود 5 سال شیمی درمانی دیگر جان نحیفش طاقت نیاورد او پوست و استخوان شده بود...
یک هفته قبل از فوتش به دخترش گفت: دخترم من هنوز هم زیبا به نظر می رسم؟ دختر:بله مامان شما مثل همان روزهایی که برایم لالایی می خواندی زیبایی.
و اما امروز همان لالایی را دخترش می خواند برای مادری که تمام عمرش را وقف فرزندانش کرد. به راستی چه کسی به اندازه مادر دلسوز می شود؟ در مقابل آن همه زحمتش فقط یک چیز از دخترش خواست! برایش آیه الکرسی بخواند...
آرام بخوابی... لالا...لالا...لالایی...
بی ربط: این اولین پست من بود منتظر انتقاداتون هستم:)
- ۹۳/۰۷/۲۶