سکانس « آرزو دارم »
سنگینی گناه یا فشار زندگی و یا هرچیز دیگری که هست به پیرمرد اجازه نمیدهد سرش را بالا بیاورد . با همان قد خمیده و دست و زانوی ورم کرده و عصای سبز قدیمی سعی میکند جمعیت را بشکافد و جلوتر بیاید . دستانش را رو به روی صورتش و عصایش را حول محور مسیرش تکان تکان میدهد و چشمانش سرخ و صدایش لرزان است . چند قدمی که به او نزدیک میشوم صدایش را میشنوم که جملاتی را بی نظم و مقطع تکرار میکند و به زور میان ازدحام جمعیت راه خودش را باز میکند : « جوون ها من آرزو دارم - من باید سرم رو بذارم رو ضریح - من آرزو دارم - من آرزو دارم - جوون ها من آرزو دارم »
انگار رو به ضریح فرش قرمزی پهن شده بود و تنها عابر آن هم همین پیر مرد بود . انگار بقیه ی مردم می آیند تا فقط صحنه را شلوغش کنند . انگار صاحب ضریح هم تمام حواسش به قدم ها و پا خوردن ها و پا زدن های او بود .
بالاخره از آن همه آدمی که پیرمرد را با دقت زیر نظر داشتند یک جوان درشت هیکل دست پیرمرد را گرفت و با هر زحمتی که بود جمعیت را با خواهش و داد و هل و تنه و هرچه که بود کنار زد و پیر مرد را به آرزویش رساند ورفت .
از فرط خستگی پیرمرد که دیگر رمق راه رفتن نداشت و خودش را با دیوار نگه داشته بود و فقط گریه ی شوق ( و یا شکر ) میکرد نقش زمین شد . یک نفر سریع او را بلند کرد و سعی کرد او را بیرون ببرد . هنوز دستان آن دو در هم جفت و جور نشده بود و گره نخورده بود که صدای ترکیدن بغضی به وضوح شنیده شد . یک نفر که لابد او هم فکر میکرد امروز ذهن حرم روی این پیر مرد گیر کرده است گریه کنان جلو آمد و خواهش کرد تا به او اجازه بدهند تا به پیر مرد کمک کند . مردی که داشت به پیرمرد کمک میکرد پرسید شما پسرشان هستید ؟ جوان هم گفت نه و همزمان با چکیدن اشکش گفت : من آرزو دارم
و دست پیرمرد را گرفت .
بی ربط : هر وقت تو شکلات و مشکلات زندگی زیادی دست و پا میزنم و بالا و پایین میپرم و بیخود و بیجهت شلوغش میکنم مطمین میشم یک نفر دیگه داره از فرش قرمز عبور میکنه
- ۹۳/۰۶/۰۸