داستان کوتاه پیرمرد نابینا
مثل هر روز از همان پیاده رو به سمت دانشگاه قدم میزدم که آن طرف خیابان همان پیرمرد نابینای همیشگی را دیدم . مثل هرروز به طرفش رفتم و سلام کردم . میدانستم پیرمرد بدخلقی است و جواب ندادن سلامش را به دل نگرفتم . چند لحظه روی ترازویش ایستادم و پولم را گذاشتم در همان جعبه ای که کنارش گذاشته بود . پرسید چقدر است ؟ گفتم دویست تومان . ابروهایش را کمی بالا و پایین کرد و بعد با عصبانیت گفت : دویست تومان ؟ مگر به گدا پول میدهی ؟ پانصد تومان میشود . گفتم : پدر جان شما درست میگویید ولی امروز همین مقدار پول در جیبم مانده است . وقتی حرف من قانعش نکرد زیر لب شروع به غرولند کردن و بد و بیراه گفتن کرد که باز از او دلجویی کردم و سریعتر به راه افتادم . چند قدمی دور شده بودم که دوستم را دیدم . پرسید : داشتی با آن پیرمرد دعوا میکردی ؟ گفتم : حق داشت بنده ی خدا . سیصد تومان دیگر باید به او میدادم که نداشتم . او هم کمی عصبانی شد . گفت : باشد من میروم پولش را میدهم . از دوستم خداحافظی کردم که بعد از چند ثانیه داد زد . این که ترازویش خراب است . داد زدم : میدانم .
- ۹۳/۰۲/۱۶