دعای بارانی
مثل یک پسر بچه ی خجالتی که معلم صدایش زده تا انشایش را بخواند پای سجاده ایستاده ام و مدام تکان تکان میخورم تا جملاتم به ذهنم برگردند . همان لحظه باران دختر شش ساله ام در را باز میکند و نگاهش به من می افتد . آن قدر خیره خیره به من نگاه میکند که بدون آن که چیزی بپرسد جوابش را میدهم .
" بابایی راستش من قبل از نماز هرچی از خدا میخوام رو راحت و خودمونی با صدای بلند بهش میگم و واسه کسایی که دوسشون دارم دعا میکنم . من از بچگی این کارو میکنم . خیلی حس خوبی داره .
نمازم را که میخوانم و از اتاق بیرون می آیم صدای باران را از پشت در اتاقش میشنوم . میدانم که دارد ادای مرا در می آورد . سرم را به در میچسبانم و دزدکی به حرفهایش با خدا گوش میدهم .
" خدایا من بابایی رو خیلی دوس دارم . بابایی خیلی مهربونه . هرروز منو میبره پارک . تازه هرچی دوس دارم برام میخره . خدایا تو هم هرچی بابایی دوست داشت براش بخر ..
- ۹۳/۰۲/۱۲