تو را خواب دیده ام
در اتوبوس نشسته بودیم . من و تو . روی یک صندلی . کنار هم . پشت سرمان هم همان دوستم نشسته بود که بیشتر ازخودم و خودش از تو برایش حرف زده بودم . نمیدانم چگونه اما سر صجبت را با تو باز کرده بودم . با انگشت آن جلوهای اتوبوس انگار کسی را به تو نشان میدادم و تو داشتی درست و حسابی میخندیدی . همه چیز ساده و صمیمی بود . دقیقا مثل همان موقع ها که باید یکی بگوید میدانی فلانی ؟ من از همان روزی که تو آن مانتوی سبزت را پوشیدی عاشقت شده ام . بعد او سرش را پایین بیندازد و هیچی نگوید . باید میشد اما من آنقدر حالت خنده هایت را دوست داشتم که تا وقتی پیاده شدی فقط تو را خنداندم . در حیاط خانه یمان زیر آفتابی که شدیدا آزارم میداد زمین را لگد میکردم و انگار میخواستم از دست دیوانگی ام خودم را با خورشید آتش بزنم . گریه ام گرفته بود از سخت ترین جرفی که ساده اش را نزده بودم . صدای مسیج آمد : شماره ات را همان دوستم پیدا کرده بود و فرستاد ...
- ۹۳/۰۲/۰۱