ذهنم اندازه ی جهانم نیست
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ
زندگی مدام رقم میخورد و من از دور به آن اشاره میکردم و دوستانم را تکان میدادم که : دیدید ؟ دیدید ؟ دیدید چه شد ؟ نه این که فکر کنید ماجرا خنده دار بود نه . زندگی وحشتناک میگذشت ولی من هم از زندگی همین گذشتن را آموخته بودم . بی خیال ، بی اضطراب نگاهش میکردم و بلند داد میزدم که : کارت را بکن کارت بکن . زندگی داشت میگذشت . من خودم دور ایستاده بودم اما . زندگی داشت میگذشت . از روی باورها ، اعتقاد ها ، استادارد ها یا چه میدانم . هرچیز که مرا میشد با آن نشان داد و گفت : او این است . من از تمام زندگی کالبدی داشتم که دور دور ایستاده بود . با دوستانی که مرا نمیشناختند و من تکانشان میدادم . زندگی آن قدر سخت گرفت که دیگر نتوانستم از دستش ... ندهم .
- ۹۲/۱۲/۱۲